ما را ز غمت
هیچ نشان نیست
گر هست در این
جا و مکان نیست
ای مالک شبها
به جهان شمع ترینم
از شاپرک قصه خود
هیچ ندیدم
فرداست در امروز
ودیروز تویی تو
آن ساقه
از ریشه جدا
نیز تویی تو
بیداری ما،جمله در آنست
که هستیم
از بی خبران پرس
که ما باده پرستیم
خرسند از اینم
که دگر از تو جوابی نگرفتم
دل بر در میخانه
و پا
از تو گرفتم
ما، دام به هر دست تنیدیم
یک عمر نشستیم
و دمی صید ندیدیم
آن شب تو رسیدی
دل ما رفت
امروز ببین
قافیه ها
تا به کجا رفت.
کلمات کلیدی: